مصاحبه با دختر شهید محمدحسین مشکانی
منبع:
هابیلیان
پدر مدتها بود که مریض بود و از ناراحتی باد نقرس رنج میبرد. برای همین بعد از بازنشستگی در سال ۱۳۶۴ بیشتر اوقاتش به کار در خانه و پرورش گل میگذشت. عاشق گل و گیاهان بود و روحیه ایشان نیز همانند گل لطیف و حساس بود. در بحبوحه انقلاب به خاطر موقعیت شغلیشان زیاد منتقل میشدند. آن موقع ما در نیروگاه تبریز بودیم. تعداد اندکی از نظامیان نیروگاه را ترک کرده بودند، اما پدرم به همراه تعدادی دیگر از دوستانشان در محل مانده بودند تا از نیروگاه حفاظت کنند. نیروگاه در محاصره ساواکیها بود و شایعه کرده بودند که نیروهای موجود در نیروگاه حال و روز خوبی ندارند. اما همه ما خوب بودیم و شایعات نیز تاثیری در انجام وظیفه پدر و دوستانش نداشت. البته مقاومت در نیروگاه باعث شد تا ظرف کمتر از ۴۸ ساعت محاصره شکسته شود و همه چیز پایان یابد.
قبل از انقلاب و زمانی که خیلیها علاقه خود را به امام ابراز نمیکردند، ایشان با حرارت و شوق خاصی از امام یاد میکردند. آن موقع ما نیز همانند خیلی دیگر از مردم محلهمان تلویزیون داشتیم اما ایشان ما را از دیدن برنامههای مبتذل تلویزیون منع کرده بودند. برخی از همسایهها تلویزیونهای خود را شکستند اما پدرم میگفت اگر از تلویزیون درست استفاده شود، بهتر از آن است که خودمان را از آن محروم کنیم. ایشان حتی در تماشای تلویزیون نیز دنبالهرو امام بودند و (چون شنیده بودند امام فقط اخبار تلویزیون را میبینند) به جز اخبار، هیچ برنامه دیگری را نگاه نمیکردند.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، پدر خیلی تلاش کرد تا به جبهه برود؛ اما موقعیت جسمانی و بیماری مانع از اعزام ایشان میشد. اما برای رفتن برادرم به جبهه نه تنها مخالفتی نکردند، بلکه او را برای رفتن به جبهه تشویق هم میکردند. هنگامی که عملیات شروع میشد، پدرم از تلویزیون مسائل جبهه و جنگ را دنبال میکردند. خیلی به سرودهای جنگی علاقه داشتند و همیشه گوش میدادند. بعد از شهادت پدر که در ۲۲ بهمن سال ۶۵ بود، با تقاضای ایشان برای بازگشت مجدد به خدمت موافقت شد؛ اما پدر به آرزوی خود رسیده بود.
روز ۲۲ بهمن قرار بود ما هم مثل هر سال در راهپیمایی حضور داشته باشیم. پدرم خیلی به راهپیمایی ۲۲ بهمن اهمیت میداد. آن روز حال و روز خوبی نداشتند و اصرار خانواده نیز برای نرفتن ایشان به دلیل کسالت تاثیری نداشت. ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدند و همه را برای نماز بیدار کردند و بعد از نماز گفتند همه با هم به راهپیمایی میرویم. آن موقع برادرم رضا ۶ سال داشت و برادر دیگرم علی ۱۸ سال. اما قرار شد برادرانم با هم بروند و من و خواهران و پدر و مادرم نیز با هم برویم. وقت رفتن با علی خوشوبش کردند و گفتند: «علی جان تو پسر بزر گ خانه هستی، هوای مادر و خواهرانت را داشته باش»؛ بعد از آن رو کردند به اهل منزل و گفتند: «بعد از راهپیمایی برای مراسم چهلم دوستم میروم و اگر دیر کردم، تا ساعت ۸ شب خبرم را به شما خواهند داد.»
در محل راهپیمایی پدرم از ما جدا شد، من و خواهران و مادرم به راهپیمایی ادامه دادیم. حوالی ساعت ۱۰:۳۰ بود که صدای انفجار آمد. مادرم را استرس زیادی فراگرفت و همانجا نشستند و گفتند: «قلبم کنده شد». اوضاع به گونهای بود که نمیگذاشتند کسی به محل انفجار نزدیک شود. از طریق بلندگو اعلام کردند که منافقین در میان مردم نارنجک منفجر کردهاند. مادرم بیشتر نگران برادرانم بودند. بعد از اتمام راهپیمایی به منزل آمدیم و دیدیم که برادرانم با این گمان که مادر نگران است، زودتر به منزل آمدهاند. کم کم نگران پدر شدیم و با آقای گوهری که از دوستان نزدیک پدر بود تماس گرفتیم اما ایشان نیز از پدر خبری نداشتند. برادرانم به همراه دو تن از دوستانشان به محل انفجار رفتند و پرسوجو کردند. متوجه شدند که شخصی با مشخصات پدرم مجروح شده اما با پای خودش برای معالجه وارد آمبولانس شده است. بعد به بیمارستان رفتند و معلوم شد که جراحت وارده باعث شهادت پدر شده است.
شهادت پدر در آن زمان بسیار سخت و غیرقابل باور بود. همه بسیار بیتابی میکردیم. همسایهها در آن دوران در کنارمان بودند تا غمخوار ما باشند؛ اما حقیقتاً هنوز هم بعد از سالها، غم دوری پدر را با تمام وجودم احساس میکنم.